نزدیک ۶صبح است و من هنوز توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم. چند هفته ای است سرم شلوغ تر از قبل شده. بیشتر پول در می آورم. چند موقعیت کاری خوب را رد کرده ام و ایضا چند خواستگار خوب تر را. می دانید برعکس آدم های دیگر پول و کار و خواستگار همیشه دنبالم می آیند. مامان می گوید چرا مثل بقیه دخترها رفتار نمی کنی. باید از خدایت باشد که هر چه سنت بیشتر می شود خواستگار بیشتری دور و برت پیدا می شود. غمگین می شوم که چرا برای مامان یک دختر عادی نیستم چرا هزار سال است در خیال یک روز عاشق شدن نشسته ام، شاید برای من چنین روزی وجود نداشته باشد. از دو سال پیش که اربعین کربلا رفتیم اخلاقم بهتر شده. راستش حتی یادم رفته آخرین بار کی صدایم را بالا برده ام. یادم رفته آخرین بار کی با بابا سر چیزهای پوچ بحث کرده ام. انگار مامان دیگر حس تنهایی نمی کند، رازهایش را برایم می گوید. مثل رفیق صد ساله اش درد و دل می کند و حتی گاهی از من برای کارها و حرف هایش با دیگری م می گیرد و پیش خواهرهایش که می نشیند می گوید اگر یک روز نبودم هوای دخترم را داشته باشید، خواهر ندارد. قلبم از شنیدن این حرف ریش ریش می شود. انگار مامان تنها بودن من را واضح تر می بیند. هرکسی که می رسد در حقم دعای خیر می کند، آدم های هفت پشت غریبه رویم حساب می کنند، روی رفیق بودنم روی این که الهام زیر پای هیچ کس را خالی نمی کند. دو، سه سال است که روی خودم کار می کنم. بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم. اما یک چیز فکرم را راحت نمی گذارد. نمی گذارد مثل آدمیزاد بخوابم. دردهایم را مچاله می کنم ته ته دلم. با آدم ها می گویم و خنده هایم را تقسیمشان می کنم. سخت گرفتن هایشان را می بخشم و مثل گذشته مهربان تا می کنم و دلم است که دارد جان می دهد روی دستم. کاش یک جایی از این دنیا یک نفر پیدا بشود بگوید دوای دردت چیست. چرا هیچ جور خوب بودنی اجازه نمی دهد نفس بکشم. چرا دعای خیر مامان و بابا حال این دختر سر به راهشان را خوب نمی کند. چرا بی توقع بودن را یاد نمی گیرم. چرا نا امید شدن را بلد نیستم و نمی گویم حالا که گره از زندگیم باز نشد، گره ای بشوم روی زندگی این و آن. چرا سخت چسبیده ام به زندگی و می خواهم هر طور که شده از این لعنتی سرکش سواری بگیرم. این چند سال برای آدم بهتری بودن خیلی با خودم جنگیده ام با آدم هایی که رنجم داده اند و خودم را وادار به بخشیدنشان کرده ام. این چند سال خیلی خیلی و خیلی تلاش کرده ام که برای مامان بهترین دختر دنیا باشم و هر روز صبح وقتی برای نماز بیدار می کند و دستش را توی خواب و بیداری می بوسم و مهربان تر شدنش را احساس می کنم. خوب بودن یک جور غیرت از خودت رد شدن می خواهد و من آنقدر در این دنیای لعنتی زمین خورده ام که دلم نمی خواهد هیچ جور که شده آن دنیایم هم کشان کشان یقه ام را بگیرند و پرتم کنند جایی که انصاف نیست باشم. دلم نمی خواد آن دنیا هم مثل این روزها وقتی از غصه خوابم نمی برد مدام زیر لب به دروغ زمزمه کنم: 《خدایا غصه نخور الهام حالش خوب است》. دروغ بگویم که بنده هایش معرفت نداشتند، یا بگویم تمام این دردها تقصیر بی لیاقت بودن خودم است. دلم می خواهد یاد بگیرم بیشتر حرف نزنم، بیشتر دل شکستگی هایم را قورت بدهم بیشتر وانمود کنم که دردم نیامده و نمی دانم چرا انقدر سخت است. دلم می خواهد هر چه که شد بالاخره یک روز یاد بگیرم چطور می شود فکر یک نفر را از ذهنم بیرون کنم. یک نفر که یاد ندارم احساسم را به او بفهمانم.
تا همین لحظه داشتم مستند «من هیث لجر هستم» رو تماشا میکردم. من شیفتهی کاراکتر «جوکر» نیستم. شیفته «انیس»، «پاتریک»، «کازانووا» یا «ویلیام» هم نیستم. شاید دلیلش این باشه که هر چیزی تو یک بازه زمانی نامشخصی جذابیت داره. ممکنه یک ساعت، یک روز، یک سال، ده سال یا تا آخر عمرت برات جذاب باشه و بعدش تموم بشه. مردن هم یک نقطهی پایان برای اتمام هر جذابیتی میتونه طلقی بشه!! بعد از اون فضای جذابیت پذیر ذهنت کمبود جا پیدا میکنه و مجبوری مثل درایوهای کامپیوتر یکی یکی از جذابیتهای قدیمی و تکراری شده دل بکنی و دلیتشون کنی. «جوکر» و تمام شخصیتهایی که هیث لجر بازیشون کرده هم برام دیگه مثل روزهای اول جذاب نیستن اما چیزی که همیشه شیفتم نگه میداره خود شخصیتِ هیث لجرِ. امشب بارها با تماشای مستند گریم گرفت. راستی راستی شیفته آدمایی هستم که میدونن برای چه رسالتی به دنیا اومدن و آرزوهاشونو بلدن. که شجاعن و یاد دارن کوچیک ترین خواستههای خودشون رو از بین انگشتهای مشت شده آدمهای دیگه و زندگی بیرون بکشن، آدمایی که آروم و سر به زیر نمیشینن تا یکی دیگه بیاد و ازشون جلو بزنه، که بیاد و خواستههاشونو از جلو چشماشون دو در کنه. هر روز تلاش میکنن تا بهتر از دیروزشون باشن تا تکراری نشن. برای بهتر بودن، خودشونو شکنجه میکنن و از این شکنجه نهایت لذت رو میبرن. آخه انصافه این مدل آدما انقدر زود تموم بشن؟ این آدمایی که میشه هزار بار نگاشون کرد و هزار بار لذت برد و همچنان تو اتاق کوچیک جذابیت پذیر ذهن نگهشون داشت؟! «هیث لجر» رو دوست دارم چون فکر میکنم دلم میخواد یک روز توی زندگیم یا شکل اون باشم و یا یکی شکل اونو داشته باشم. میدونم زندگی با این مدل آدمی دشواره ولی من عرض زندگی رو بیشتر از طولش، کیفیتش رو به کمیتش، شجاعتش رو به ترسش و هیجانش رو به چرخه آروم تکرارش ترجیح میدم.
هیث لجر رو دوست دارم نه به خاطر هیچ نقشی،به خاطر خودش.
ایجنت: چند ساله بازیگری رو شروع کردی؟
هیث: 20 سال
ایجنت: مگه چند سالته؟!
هیث: 20 سال.
یکی از جذابیتهای بزرگ زندگی من تضاد بین قیافهی گربه شرک طورم با درونیات اندک شیطانیام است. قیافهام خیلی وقتها از گیر و گورهای زندگی نجاتم میدهد، مثلا هر وقت اوضاع دانشگاه شلغم شوربا بود و دم در گیر میدادند کارت نشان بدهیم، تا کمر جلوی من خم میشدند و میگفتند : «خدا مرگم خانوم شما چرا؟»! (یک چیزی توی همین مایهها). یا مثل دوستانم اگر قرار بود با فرد مذکری دَدَر بروند به مامانهایشان میگفتند با الهام قرار داریم! ( واژهی الهام برای تمام خانمهایی که مرا میشناسند نوعی مهر تایید امنیتی به حساب میآید). خلاصه که با همین نیمچه قیافهی مظلوم، هم خودم منفعتهای زیادی بردهام هم رفیق رفقایم تا شده با این و آن خوش گذراندهاند!! البته گاهی هم برایم کسل کننده میشود، مثلا هر چند وقت یک بار اتفاق میافتد که یک نفر لپم را محکم بین انگشتهایش بچلاند و مثلا بگوید: «آخی تو چه خوشگل قرمز میشی!» یا «آخی زورتون به این بچه رسیده!».گاهی از لوس بازیهایی که دیگران سرم در میآورند خسته میشوم یا آن قدر فکر میکنند کوچک هستم که دیگر از جوان ماندنم ذوق مرگ نمیشوم و بیشتر به تیریش قبایم برمیخورد! میدانید؟! چهره و قیافهای که جوانتر از سن و سال آدم باشد گاهی به جایی کشیده میشود که آدم حسابت نمیکنند! مثلا یادم است چند بار رانندههای تاکسی کرایه من را از مامانم نمیگرفتند و من اعصابم خط خطی میشد. اما برگردیم به قصد اصلیام و آن قسمت جذاب تضاد بین قیافه و درون، که هم به شدت هیجان انگیز است و هم تا حدودی ترسناک. گاهی از واکنشهای گوگول مگول طوری که آدمها نسبت به چهرهام نشان میدهند خوشم میآید و خودم را به خنگی میزنم و طوری وانمود میکنم که انگار موضوع را نگرفتهام و طرف مقابل سعی میکنند با زبانهای مختلف موضوع را حالیم کند. آن وقت شیطان درونم دهانش را اندازه غار باز میکند و قاه قاه به ساده لوحی راوی میخندد. گاهی به طرف مقابلم لبخند تحویل میدهم و خودم را موافق نشان میدهم. اینجا شیطان درونم بهترین انگشتم را مقابلش تکان میدهد و فحشهای خوبی که در سریال محبوبم _ _ _ _ _ یاد گرفته است را رویش امتحان میکند. من واقعنی واقعنی عین صورتم هم مظلوم هستم و هم تا جایی که دلتان بخواهد مودب. اما هیچ چیز مثل فحش دادن به در و دیوار، گرمی هوا، تمدارانی که حالت را بد میکنند، آدمهایی که توی تبلیغات تلویزیونی جنگولک بازی در میآورند، بازیگرانی که بیشتر از حد معمول خوش قیافه هستند یا میزی که پایت بی هوا تویش کوبانده میشود، حالم را خوب نمیکند. البته من همیشه به چند دلیل از فحشهای خارجی استفاده میکنم، دلیلش این است که اگر ناخودآگاه از دهانم در رفتند مامان بابا زیاد متوجه نشوند، دلیل دومش این است که لعنتیها خوش آوا هستند و یک جور خوشمزهای توی دهان آدم میچرخند و انگار طرف مقابل خیلی خیلی مستحق خوردنشان است. ولی صادقانه بگویم توی این سریالهای خارجی طوری فحش میدهند که حالم خوب میشود ناخواسته سعی میکنم با همان لهجه شیرین آمریکایی یادشان بگیرم. خصوصا لهجه آن پسرکی که بهترین فحش دنیا را، حرف به حرف روی بند انگشتانش خالکوبی کرده است.
فرمان را چرخاند. ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی میکرد با صدای یاس هم خوانی کند. احساس کردم الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هممی افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است.
_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده.عشق ممکنه برای یک آدم بارها اتفاق بیفته و ممکنه آخرین بار خیلی شیرین تر و واقعی تر از اولی باش.
_ نه خدا رو شکر هنوز به هیچ کس حس خاصی ندارم
_خدا رو شکر .
گاهی فکر میکنم اگر صادق عاشق بشود، اگر هیچ کس را نداشته باشد اگر شب ها زیر لحاف گریه کند و هیچ کداممان صدایش را نشنویم، آن وقت دیگر دنیا تمام زیبایی هایش را از دست خواهد داد. گاهی فکر می کنم کاش پسر به دنیا آمده بودم، آن وقت لابد اگر روزی برادرم عاشق می شد، بیشتر به دردش می خوردم.
کاش به خاطر برادرم، پسر به دنیا آمده بودم.
دخترکی در تاریکی اتاق سرش را توی زانوهایش فرو برده بود و گریه میکرد. دخترک دیگری از در وارد شد. هالههای نور از شکاف باز شده در روی موهای مشکی کوتاه دخترک گریان ریختند. دخترک کوچک عروسکش را دوست داشت، دلش میخواست خودش مامان عروسکش باشد. دستش را روی موهای مشکی دخترک گریان کشید و عروسک کچلِ چاق را کنار دخترک گذاشت و گفت: «برای تو »
17 سال بعد .
دخترک مو مشکی به دخترک کوچک پیام داد: «آقای ایکس چند ماهی است زن و بچهاش را رها کرده و رفته. نزدیک عید است اگر جیبت قد میدهد به این شماره حساب پول واریز کن». دخترک کوچک پول را کارت به کارت کرد و پیام داد: «چند تا عروسک نو هم دارم اگر خواستی بیا برای دخترش ببر». عروسکهایش را از توی جعبههایشان درآورد، انگار اصلا یک بار هم دستش به عروسکها نخورده بود، بوی نو بودن میدادند. هر وقت بابا برایش عروسک میخرید نگهشان میداشت برای دخترش. یک بچه 6،7 ساله که عروسکهایش را برای بچههایش قایم کرده. اما دیگر دلش نمیآمد بیشتر از این عروسکها را چشم به انتظار بگذارد.
عروسکها دلشان مامان میخواست.
نزدیک ۶صبح است و من هنوز توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم. چند هفته ای است سرم شلوغ تر از قبل شده. بیشتر پول در می آورم. چند موقعیت کاری خوب را رد کرده ام و ایضا چند خواستگار خوب تر را. می دانید برعکس آدم های دیگر پول و کار و خواستگار همیشه دنبالم می آیند. مامان می گوید چرا مثل بقیه دخترها رفتار نمی کنی. باید از خدایت باشد که هر چه سنت بیشتر می شود خواستگار بیشتری پیدا میکنی! غمگین می شوم که چرا برای مامان یک دختر عادی نیستم. چرا هزار سال است تمام عمرم را گذاشته ام برای تجربه تنها یک روز عاشق شدن.
*یکم غمگینم، خوندن این مطلب شما رو هم غمگین میکنه، پیشنهاد میکنم به خوندن ادامه ندین :)
یک هفتس با مامانم یک سریال کرهای به اسم «who you came from the stars» رو شروع کردیم. پسره با یک سفینه فضایی برای انجام یک سری تحقیقات، برای یک دوره 400 ساله به زمین اومده. الان که فقط 3 ماه تا رفتنش وقت باقی مونده، عاشق شده. بنده خدا نشست کلی فسفر سوزند که چیکار کنم چیکار نکنم، آخرش گفت دیگه چاره چیه، میرم بهش واقعیت رو میگم که دیگه بیخیال ما بشه. رفت به دختره گفت آقاجان من آدم فضاییم از فضا اومدم، الانم وقت رفتنم رسیده و باید برم.
فکرم یهو رفت سمت سناریوهایی که ملت برای پیچوندن همدیگه به کار میبرن:
دارم میرم سربازی(نمیخوای بری بمیری که انشالله)
بابام زورم کرده که باید ازدواج کنی(خواستگار خَر پول براش اومده)
من لیاقتتو ندارم(اون که صد در صد)
مریضی لاعلاج گرفتم(تو به مرض دروغگویی و مرده غریبم گیری دچار بودی از اولشم)
میخوام برم خارج(طرف تو شهر خودش با کارت شناسایی راه میره یه وقت به عنوان تروریست نگیرنش، میگه میخوام برم خارج!)
من تسخیر شدم( اینو برای روز مبادا اختراعش کردم :)) )
دلم خیلی وقت است لک زده برای یک عروسی درست و حسابی، از اینهایی که واقعا عروسی است، نه این دورهمیهای متین و موقری که گرد هم مینشینند، میوه پوست میگیرند و تا زمان شام گه گاهی برای سلامتی عروس و داماد صلواتی میفرستند. دلم لک زده برای اینکه توی خیابان، بین ده ها ماشین که راننده و مسافرانش چهرههایشان آشناست، گیر بیفتم. دلم میخواهد وسط خیابان رقصیدن عروس و دامادها را تماشا کنم و قلبم آب شود از روشن و خاموش شدن چراغهای راهنما روی دامنی که بینهایت است و سپید. دلم میخواهد مثل قدیم پشت سر خاله بشینم و به دستهایش که با آهنگ پرنده میشوند به آسمان میروند چشم بدوزم. کف دستهایم را محکم به هم بکوبم سعی کنم صدای کف زدنم بلندتر از دیگران باشد. دلم لک زده برای آن وقتهایی که کفشهای پاشنه بلندم را از داخل جعبههایشان بیرون میکشم و مثل ندید پدیدها 5 دقیقه با هر کدامشان میرقصم. از بین پیراهنهایی که سخت در آغوش هم فرو رفتهاند، یکی شان را از رخت آویز بیرون بکشم. موهایم را دورم بریزم و برای هرکسی که میپرسد: «گرمت نمیشود؟» سرم را تکان بدهم تا گوشوارههای لنگ و بلنگم را بهتر ببیند. همین که پایم به تالار رسید و وارد رختکن که شدم با صدای موسیقی خودم را تکان دهم،چادر و مانتو و هرچه که نامش حجاب است را توی کمدی فرو کنم. سرخترین رژ لبی که ماههاست فرصت خودنمایی نداشته است را از جعبه تاریک و تنگش بیرون بکشم و لطیف ترین نقاط صورتم را پر رنگ کنم. با تیزی سر زبانم، پهنی پشت انگشت شستم را خراش دهم و مقابل آینه، رطوبت سر شستم را روی گونهام محو کنم. آن وقت سرم را برگردانم و مامان را ببینم که خیره و خندان نگاهم میکند و میگوید: «اگه اداهات تموم شد بریم تو»
درباره این سایت