میس دانتل



نزدیک ۶صبح است و من هنوز توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم. چند هفته ای است سرم شلوغ تر از قبل شده. بیشتر پول در می آورم. چند موقعیت کاری خوب را رد کرده ام و ایضا چند خواستگار خوب تر را. می دانید برعکس آدم های دیگر پول و کار و خواستگار همیشه دنبالم می آیند. مامان می گوید چرا مثل بقیه دخترها رفتار نمی کنی. باید از خدایت باشد که هر چه سنت بیشتر می شود خواستگار بیشتری دور و برت پیدا می شود. غمگین می شوم که چرا برای مامان یک دختر عادی نیستم چرا هزار سال است در خیال یک روز عاشق شدن نشسته ام، شاید برای من چنین روزی وجود نداشته باشد. از دو سال پیش که اربعین کربلا رفتیم اخلاقم بهتر شده. راستش حتی یادم رفته آخرین بار کی صدایم را بالا برده ام. یادم رفته آخرین بار کی با بابا سر چیزهای پوچ بحث کرده ام. انگار مامان دیگر حس تنهایی نمی کند، رازهایش را برایم می گوید. مثل رفیق صد ساله اش درد و دل می کند و حتی گاهی از من برای کارها و حرف هایش با دیگری م می گیرد و پیش خواهرهایش که می نشیند می گوید اگر یک روز نبودم هوای دخترم را داشته باشید، خواهر ندارد. قلبم از شنیدن این حرف ریش ریش می شود. انگار مامان تنها بودن من را واضح تر می بیند. هرکسی که می رسد در حقم دعای خیر می کند، آدم های هفت پشت غریبه رویم حساب می کنند، روی رفیق بودنم روی این که الهام زیر پای هیچ کس را خالی نمی کند. دو، سه سال است که روی خودم کار می کنم. بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم. اما یک چیز فکرم را راحت نمی گذارد. نمی گذارد مثل آدمیزاد بخوابم. دردهایم را مچاله می کنم ته ته دلم. با آدم ها می گویم و خنده هایم را تقسیمشان می کنم. سخت گرفتن هایشان را می بخشم و مثل گذشته مهربان تا می کنم و دلم است که دارد جان می دهد روی دستم. کاش یک جایی از این دنیا یک نفر پیدا بشود بگوید دوای دردت چیست. چرا هیچ جور خوب بودنی اجازه نمی دهد نفس بکشم. چرا دعای خیر مامان و بابا حال این دختر سر به راهشان را خوب نمی کند. چرا بی توقع بودن را یاد نمی گیرم. چرا نا امید شدن را بلد نیستم و نمی گویم حالا که گره از زندگیم باز نشد، گره ای بشوم روی زندگی این و آن. چرا سخت چسبیده ام به زندگی و می خواهم هر طور که شده از این لعنتی سرکش سواری بگیرم. این چند سال برای آدم بهتری بودن خیلی با خودم جنگیده ام با آدم هایی که رنجم داده اند و خودم را وادار به بخشیدنشان کرده ام. این چند سال خیلی خیلی و خیلی تلاش کرده ام که برای مامان بهترین دختر دنیا باشم و هر روز صبح وقتی برای نماز بیدار می کند و دستش را توی خواب و بیداری می بوسم و مهربان تر شدنش را احساس می کنم. خوب بودن یک جور غیرت از خودت رد شدن می خواهد و من آنقدر در این دنیای لعنتی زمین خورده ام که دلم نمی خواهد هیچ جور که شده آن دنیایم هم کشان کشان یقه ام را بگیرند و پرتم کنند جایی که انصاف نیست باشم. دلم نمی خواد آن دنیا هم مثل این روزها وقتی از غصه خوابم نمی برد مدام زیر لب به دروغ زمزمه کنم: 《خدایا غصه نخور الهام حالش خوب است》. دروغ بگویم که بنده هایش معرفت نداشتند، یا بگویم تمام این دردها تقصیر بی لیاقت بودن خودم است.  دلم می خواهد یاد بگیرم بیشتر حرف نزنم، بیشتر دل شکستگی هایم را قورت بدهم بیشتر وانمود کنم که دردم نیامده و نمی دانم چرا انقدر سخت است. دلم می خواهد هر چه که شد بالاخره یک روز یاد بگیرم چطور می شود فکر یک نفر را از ذهنم بیرون کنم. یک نفر که یاد ندارم احساسم را به او بفهمانم.


«سکانس اول»
یک روز دو رفیق دانشجو، توی سالن دانشگاه نشسته بودند که دختری از کنارشان گذشت. پسرک اولی رو به رفیقش کرد و گفت مدتی است که دل به آن دخترک چادرپوش بسته است. پسرک دومی سرش را برگرداند و دخترک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب ته دلش خاموش می‌شد و شیطان تنش را پر می‌کرد. دیگر صدای رفیقش را نمی‌شنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار می‌شد: « عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». پسرک برخواست و از رفیقش دور شد. دور شد تا احساسات رفیقش را پاره پاره کند، رفت تا ناامین‌ترین مرد زمین باشد، تا صاحب دختری باشد که دوستش ندارد و تظاهر به دوست داشتنش می‌کند.

«سکانس دوم»
یک روز دو رفیق چادر پوش کنار هم نشسته بودند، دخترک اول با چشمانی سرخ و گریان گفت: خودش را عاشق نشان داد تا دوست داشتن‌های رفیقش را در چشم‌ من کوچک کند، تا رقیب رفیقش باشد، تا مالک همه چیز باشد، تا دل رفیقش را خون کند. همان موقع پسرکی از کنارشان گذشت. دخترک دوم آهی کشید و گفت مدتی است دل در گرو عشق آن پسر گذاشته است. دخترک اول اشک‌هایش را با گوشه انگشت کنار زد، سرش را برگرداند و پسرک را سر تا به پا پایید و چیز زیادی نگفت. انگار آدم دیگری شده بود. انگار آفتاب در ته دلش خاموش می‌شد و شیطان تمام تنش را پر می‌کرد. دیگر صدای رفیقش را نمی‌شنید. چیزی در تمام ذهنش تکرار می‌شد: « عشق اگر عشق است، چرا برای من نباشد؟». دخترک برخواست و از رفیقش دور شد. دور شد تا احساسات رفیقش را پاره پاره کند، رفت تا ناامین ترین زن زمین باشد، تا صاحب پسری باشد که دوستش ندارد و تظاهر به دوست داشتنش می‌کند.

پی نوشت: مراقب باشین با چه کسی هم نشین شدین، مرض شیطان واگیر داره.


چت شده؟ می‌خوای حرف دلت رو با یک نفر تقسیم کنی و دلت نمی‌خواد راز دلت رو به کسی بگی؟
امشب وقتی آهنگ گوش می‌دادی چشماتو پشت پنجره ماشین بستی و لبخند زدی. نمی‌خوای برای یک نفر تعریف کنی که داری توی رویاهات با کی می‌رقصی؟ امشب 30 تومن عیدی گرفتی و یهو دلت خواست وسط خیابان از ماشین پیدا بشی و بری قنادی. شیرینی استانبولی بخری و با دست خودت دونه دونشون رو توی دهن آدم‌هایی بزاری که زیر بارون خیس شده بودن و چتر نداشتن. امشب انگار دوباره همون ظهر پر بارونی بود که خانم معلم بهت گفت: « چقدر میری بیرون خاله بارون؟». از اون روز به بعد دوستات خاله بارون صدات می‌زدن و تو هیچ وقت روزای بارونی چتر برنمی‌داشتی. بیا برای آدما تعریف کن که چی شد که از بارون متنفر شدی که چتر برداشتی و نذاشتی دست بارون بهت بخوره. امشب دلت خواست از ماشین پیاده بشی و وسط خیابون با آهنگی که توی گوشت پخش می‌شداز بین ماشین هایی که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن عبور کنی. دلت می‌خواست فریاد بزنی و بگی دوباره «داره یادت میاد، دلتنگی چه شکلی بود». می‌دونم ترسیدی، می‌دونم یک چیزی داره ته دلت ذوب میشه و  جرات به زبون آوردن احساست رو نداری. تو فقط می‌تونی بنویسی می‌تونی یک دفتر 200 برگ برداری و ریز ریز توی هر برگش بنویسی و بعد وقتی که باید فقط یک بار این جمله‌ها رو به زبون بیاری فقط بگی:«سلام، خوبین؟!. خدانگهدار». باز تمام راه رو با کفش‌های پاشنه دار قدم بزنی و توی ذهنت جیگر گفتن حرفات رو پیدا کنی. چقدر تو شجاعی!! یعنی ترجیح میدی بمیری تا این‌که حرف بزنی؟ برگردی خونه، بری توی اتاقت و سراغ دفترت. چطوری از پس همه چیز این زندگی لعنتی براومدی؟ چطوری همه روت حساب می‌کنن؟ چطوری وقتی حقی پایمال میشه خونت به جوش میاد و زبونت دراز میشه، اما به دلت که می‌رسی عین یک آدم بی دست و پا جای فعل و فاعلتو گم می‌کنی، لبخند می‌زنی و محو میشی؟ خب یک بار واستا، یک بار نرو، یک بار فرار نکن، یک بار نترس. یک بار بیا برو این همه حرفی که رو کاغذ می‌نویسی رو به زبون بیار. 
یک روز آدم‌های دور و برت می‌فهمند که تو نویسنده شدی چون خجالتی بودی، چون تو نه با زبانت که با انگشت‌هایت حرف می‌زدی. 
« لعنتی خجالتی، آدم‌ها زبان دست‌های تو رو نمی‌فهمند. »


برای هر آدمی یک عددی وجود داره، که یک روزی بهش میرسه. مثلا من فکر می‌کنم این عدد برای صادق همین الانه. همین سن 18 سالگی که برعکس خیلی از هم سن و سالاش هم کار می‌کنه، هم تو بهترین دانشگاه مشهد درس می‌خونه. تاریخچه کل فوتبال رو از بره، تو مسائل دینی و ی مملکت حرف برای گفتن داره. وقتی باهات حرف میزنه اصلا حس نمی‌کنی که با یک پسر نابالغ و بچه‌طور سر و کله میزنی. یک آدمیه که هر کسی با هر سنی، همین که یک بار باهاش دم خور بشه، دلش می‌خواد زود زود ببینش و باهاش رفیق باشه. نمی‌دونم این از خوش اقبالیه صادقِ یا چیز دیگه ولی می‌دونم خودم توی 18 سالگیم بزرگترین دست آوردم این بود که میرم کلاس بریک دنس و می‌تونم عین فرفره چرخ و فلک زمینی بزنم یا تو دفتر مشقم با ماژیک فسفوری گل و سنبل بکشم تا سر کلاس خسته نشم!! البته هنوزم همینطوریم ولی خب منم به عدد خودم رسیدم اما دیرتر. عدد من یک عددی بین 20 تا 30 سالگیمه. اما من خوش شانسم که به عدد خودم رسیدم چون خیلی‌ها به 50 سالگی میرسن ولی هنوز ارتباط برقرار کردن باهاشون دشواره، بودن کنارشون انرژی بخش نیست، صحبت باهاشون حالتو خوب نمی‎کنه و خیلی چیزای دیگه که حتما خودتون دیدن و تجربه کردین. نمی‌دونم تونستم منظورم رو دقیق برسونم یا نه، این عددی که ازش حرف میزنم معنیش بزرگسالی نیست، معنیش «بلد شدنه». این که بلد باشی کجا اخم کنی، کجا لبخند بزنی، کجا صمیمی بشی، کجا حدود خودت رو حفظ کنی، کجا بدونی نباید سخت بگیری، لحنت چطور باشه، چطور یکی رو فقط با زبونت خوشحال کنی، به نفر بعدی بفهمونی که جوابت برای خواستش منفیه و آرردش هم نکنی. «این عدد، عدد بلد بودنِ». عددی که امیدوارم همه یک روزی بهش برسن و به محض دیدنش سرعت بگیرن و با تمام توان از روش بپرن. از روی این عدد که پریدین وارد سرزمینی میشین که تمام آدماش هم سن و سالن و هیچ نسبتی غیر از رفاقت و درک متقابل باهم ندارن و از کنار هم بودن لذت می‌برن. فرقی هم نمیکنه، 20 سالت باشه، 25 سالت باشه یا 30. امیدوارم هر چه زودتر به دنیای خوشگل هم سن و سال‌ها برسین.

تصویر مربوط به فیلم in time هست. دنیایی که همه، توی سن 25 سالگی خودشون هستن.


تا همین لحظه داشتم مستند «من هیث لجر هستم» رو تماشا می‌کردم. من شیفته‌ی کاراکتر «جوکر» نیستم. شیفته «انیس»، «پاتریک»، «کازانووا» یا «ویلیام» هم نیستم. شاید دلیلش این باشه که هر چیزی تو یک بازه زمانی نامشخصی جذابیت داره. ممکنه یک ساعت، یک روز، یک سال، ده سال یا تا آخر عمرت برات جذاب باشه و بعدش تموم بشه. مردن هم یک نقطه‌ی پایان برای اتمام هر جذابیتی می‌تونه طلقی بشه!! بعد از اون فضای جذابیت پذیر ذهنت کمبود جا پیدا می‌کنه و مجبوری مثل درایوهای کامپیوتر یکی یکی از جذابیت‌های قدیمی و تکراری شده دل بکنی و دلیتشون کنی. «جوکر» و تمام شخصیت‌هایی که هیث لجر بازیشون کرده هم برام دیگه مثل روزهای اول جذاب نیستن اما چیزی که  همیشه شیفتم نگه می‌داره خود شخصیتِ هیث لجرِ. امشب بارها با تماشای مستند گریم گرفت. راستی راستی شیفته آدمایی هستم که می‌دونن برای چه رسالتی به دنیا اومدن و آرزوهاشونو بلدن.  که شجاعن و یاد دارن کوچیک ترین خواسته‌های خودشون رو از بین انگشت‌های مشت شده آدم‌های دیگه و زندگی بیرون بکشن، آدمایی که آروم و سر به زیر نمی‌شینن تا یکی دیگه بیاد و ازشون جلو بزنه، که بیاد و خواسته‌هاشونو از جلو چشماشون دو در کنه. هر روز تلاش می‌کنن تا بهتر از دیروزشون باشن تا تکراری نشن. برای بهتر بودن، خودشونو شکنجه می‌کنن و از این شکنجه نهایت لذت رو می‌برن. آخه انصافه این مدل آدما انقدر زود تموم بشن؟ این آدمایی که میشه هزار بار نگاشون کرد و هزار بار لذت برد و همچنان تو اتاق کوچیک جذابیت پذیر ذهن نگهشون داشت؟! «هیث لجر» رو دوست دارم چون فکر می‌کنم دلم می‌خواد یک روز توی زندگیم یا شکل اون باشم و یا یکی شکل اونو داشته باشم. می‌دونم زندگی با این مدل آدمی دشواره ولی من عرض زندگی رو بیشتر از طولش، کیفیتش رو به کمیتش، شجاعتش رو به ترسش و هیجانش رو به چرخه آروم تکرارش ترجیح میدم.
هیث لجر رو دوست دارم نه به خاطر هیچ نقشی،به خاطر خودش.


ایجنت: چند ساله بازیگری رو شروع کردی؟
هیث: 20 سال
ایجنت: مگه چند سالته؟!
هیث: 20 سال.


امروز اصلا حواسم پای کار نبود . می‌‎دانید گاهی آدم ساعتش را برای 7 صبح کوک می‌کند ساعت 10 صبح با صدای برادرش از خواب بیدار می‌شود که :« تو امروز جلسه نداشتی الهام!!؟». بعد من که ساعت 1 نیمه شب توی تخت رفته‌ام و تا ساعت 3 از این شانه به آن شانه شده‌ام و شانه‌هایم دارد از شدت درد از جایشان درمی‌آید. من که نماز صبح ساعت 5 بیدار شده‌ام و تا ساعت 6 باز هم خوابم نبرده، حالا از تخت بیرون می‌آیم و نمی‌دانم امروز خوشحالم یا ناراحت. روزم می‌شود از آن روزهایی که نه خوبم و نه بد. نه چیزی خوشحالم می‌کند و نه چیزی اعصابم را بهم می‌ریزد. یک روز کاملا کرخت و بی‌حس، با اندکی گریه زیر استخوان‌های گلویم که نمی‌دانم دردش از کجا نشات می‌گیرد. دیر به جلسه می‌رسم، تقریبا همه‌ی حرف‌ها زده شده. برگه‌های سوژه را بین انگشت‌هایم جا به جا می‌کنم اما دلم نمی‌خواهد چیزی بگویم، دلم می‌خواهد امروز نامرئی باشم و کسی متوجه بودنم نشود. انگار امروز یک تکه از من همراهم نیست، انگار یک جایی از دنیا یا شاید توی همان شب سختی که پشت سر گذاشته‌ام بخشی از من به جای تیزی گرفته و بریده شده باشد، تمام حال خوبم درد می‌کند، تن صدایم نا‌خواسته پایین آمده و باز استخوان گلویم درد می‌کند و می‌دانم اگر بخواهم انرژی نداشته‌ام را توی صدایم بریزم ممکن است بند صدایم پاره بشود و اشک‌هایم بریزند. در مورد سرخوشی‌های بی‌خودی حرف می‌زنند و من به این فکر می‌کنم اگر سرخوشی‌های الکی نباشند چطور می‌شود زنده ماند؟ از وضع بد اقتصادی و شکوفایی در این فشار می‌گویند من گوش‌هایم شنوایی‌شان را از دست داده‌اند، از ازدواج سفید حرف می‌زنند از ازدواج موقت و دائم و آخ که چقدر من حالم از این حرف‌ها بهم می‌خورد و نمی‌دانم چرا باید از موضوعی حرف بزنیم که هیچ کداممان درگیرش نیستیم. از جهیزیه کم یا زیاد، مهریه سنگین یا سبک از چطور ازدواج کردن یا نکردن. اصلا چه کسی نسشته تا من برایش دیکته کنم چطور ازدواج کند؟ دوست ندارم آدم ‌ها را دسته بندی کنم دلم می‌خواهد فقط از قشنگی یا زشتی چیزی بگویم و بقیه را در انتخاب آزاد بگذارم و فکر نکنم که آن چیزی که توی ایده آل‌های من قشنگ است برای دیگران هم باید باشد. صدای جلسه بلند می‌شود، بچه‌ها با هم تبادل اطلاعات می‌کنند نظراتشان را توی صورت هم می‌کوبند، حرف هم را قطع می‌کنند و دیگری با تمسخر به ایده دیگری پوزخند می‌زند و من نگاهم را از یکی به دیگری می‌اندازم و باز هم هیچ نمی‌شنوم و دلم خیلی گرفته است. هیچ کس از دل آدم‌ها حرف نمی‌ زند، از مقدس بودن احساساتی که بی‌صدا بیدار می‌شوند و بی‌صدا محو. وسایلم را توی اتاق رها می‌کنم و بیرون می‌روم، دلم می‌خواهد یک جرعه آب سرد توی گلویم بریزم و مقابل پنجره‍ای باز بایستم و نگاهم را به دوزم به درخت‌های خشک و بی‌برگ خانه همسایه رو به رویی. امروز انگار کنار آرزوهایم راه می‌روم، کنارشان نفس می‌کشم و اما توی دست‌هایم ندارمشان. امروز از آن روزهایی است که دلم شبیه یک بچه ندار پشت شیشه‌ی کبابی ایستاده و چکیدن روغن تازه از میان شیارهای گوشت را از نزدیک ترین فاصله ممکن نگاه می‌کند و آب دهانش را با آب چشم‌هایش قورت می‌دهد و می‌رود تا دوباره همه‌ چیز را فراموش کند.
پی نوشت:
جدی نگیرین امروز حالم خوب نیست.


یکی از جذابیت‌های بزرگ زندگی من تضاد بین قیافه‌ی گربه شرک طورم با درونیات اندک شیطانی‌ام است. قیافه‌ام خیلی وقت‌ها از گیر و گورهای زندگی نجاتم می‌دهد، مثلا هر وقت اوضاع دانشگاه شلغم شوربا بود و دم در گیر می‌دادند کارت نشان بدهیم، تا کمر جلوی من خم می‌شدند و می‌گفتند : «خدا مرگم خانوم شما چرا؟»! (یک چیزی توی همین مایه‌ها). یا مثل دوستانم اگر قرار بود با فرد مذکری دَدَر بروند به مامان‌هایشان می‌گفتند با الهام قرار داریم! ( واژه‌ی الهام برای تمام خانم‌هایی که مرا می‌شناسند نوعی مهر تایید امنیتی به حساب می‌آید). خلاصه که با همین نیمچه قیافه‌ی مظلوم، هم خودم منفعت‌های زیادی برده‌ام هم رفیق رفقایم تا شده با این و آن خوش گذرانده‌اند!! البته گاهی هم برایم کسل کننده می‌شود، مثلا هر چند وقت یک بار اتفاق می‌افتد که یک نفر لپم را محکم بین انگشت‌هایش بچلاند و مثلا بگوید: «آخی تو چه خوشگل قرمز می‌شی!» یا «آخی زورتون به این بچه رسیده!».گاهی از لوس بازی‌هایی که دیگران سرم در می‌آورند خسته می‌شوم یا آن قدر فکر می‌کنند کوچک هستم که دیگر از جوان ماندنم ذوق مرگ نمی‌شوم و بیشتر به تیریش قبایم برمی‌خورد! میدانید؟! چهره و قیافه‌ای که جوان‌تر از سن و سال آدم باشد گاهی به جایی کشیده می‌شود که آدم حسابت نمی‌کنند! مثلا یادم است چند بار راننده‌های تاکسی کرایه من را از مامانم نمی‌گرفتند و من اعصابم خط خطی می‌شد. اما برگردیم به قصد اصلی‌ام و آن قسمت جذاب تضاد بین قیافه و درون، که هم به شدت هیجان انگیز است و هم تا حدودی ترسناک. گاهی از واکنش‌های گوگول مگول طوری که آدم‌ها نسبت به چهره‌‌ام نشان می‌دهند خوشم می‌آید و خودم را به خنگی می‌زنم و طوری وانمود می‌کنم که انگار موضوع را نگرفته‌ام و طرف مقابل سعی می‌کنند با زبان‌های مختلف موضوع را حالیم کند. آن وقت شیطان درونم دهانش را اندازه غار باز می‌کند و قاه قاه به ساده لوحی راوی می‌خندد. گاهی به طرف مقابلم لبخند تحویل می‌دهم و خودم را موافق نشان می‌دهم. اینجا شیطان درونم بهترین انگشتم را مقابلش تکان می‌دهد و فحش‌های خوبی که در سریال محبوبم  _ _ _    _ _  یاد گرفته است را رویش امتحان می‌کند. من واقعنی واقعنی عین صورتم هم مظلوم هستم و هم تا جایی که دلتان بخواهد مودب. اما هیچ چیز مثل فحش دادن به در و دیوار، گرمی هوا، تمدارانی که حالت را بد می‌کنند، آدم‌هایی که توی تبلیغات تلویزیونی جنگولک بازی در می‌آورند، بازیگرانی که بیشتر از حد معمول خوش قیافه هستند یا میزی که پایت بی هوا تویش کوبانده می‌شود، حالم را خوب نمی‌کند. البته من همیشه به چند دلیل از فحش‌های خارجی استفاده می‌کنم، دلیلش این است که اگر ناخودآگاه از دهانم در رفتند مامان بابا زیاد متوجه نشوند، دلیل دومش این است که لعنتی‌ها خوش آوا هستند و یک جور خوشمزه‌ای توی دهان آدم می‌چرخند و انگار طرف مقابل خیلی خیلی مستحق خوردنشان است. ولی صادقانه بگویم توی این سریال‌های خارجی طوری فحش می‌دهند که حالم خوب می‌شود ناخواسته سعی می‌کنم با همان لهجه شیرین آمریکایی یادشان بگیرم. خصوصا لهجه آن پسرکی که بهترین فحش دنیا را، حرف به حرف روی بند انگشتانش خالکوبی کرده است.



فرمان را چرخاند.‌ ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و  چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی می‌کرد با صدای یاس هم خوانی کند.‌ احساس کردم‌ الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هم‌می افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است. 

_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده.‌عشق ممکنه برای یک آدم بارها اتفاق بیفته و ممکنه آخرین بار خیلی شیرین تر و واقعی تر از اولی باش.

_ نه خدا رو شکر هنوز به هیچ کس حس خاصی ندارم

_خدا رو شکر .

گاهی فکر می‌کنم اگر صادق عاشق بشود، اگر هیچ کس را نداشته باشد اگر شب ها زیر لحاف گریه کند و هیچ کداممان صدایش را نشنویم، آن وقت دیگر دنیا تمام زیبایی هایش را از دست خواهد داد. گاهی فکر می کنم کاش پسر به دنیا آمده بودم، آن وقت لابد اگر روزی برادرم عاشق می شد، بیشتر به دردش می خوردم.

کاش به خاطر برادرم، پسر به دنیا آمده بودم.



دخترکی در تاریکی اتاق سرش را توی زانوهایش فرو برده بود و گریه می‌کرد. دخترک دیگری از در وارد شد. هاله‌های نور از شکاف باز شده در روی موهای مشکی کوتاه دخترک گریان ریختند. دخترک کوچک عروسکش را دوست داشت، دلش می‌خواست خودش مامان عروسکش باشد. دستش را روی موهای مشکی دخترک گریان کشید و عروسک کچلِ چاق را کنار دخترک گذاشت و گفت: «برای تو »


17 سال بعد .


دخترک مو مشکی به دخترک کوچک پیام داد: «آقای ایکس چند ماهی است زن و بچه‌اش را رها کرده و رفته. نزدیک عید است اگر جیبت قد می‌دهد به این شماره حساب پول واریز کن». دخترک کوچک پول را کارت به کارت کرد و پیام داد: «چند تا عروسک نو هم دارم اگر خواستی بیا برای دخترش ببر». عروسک‌هایش را از توی جعبه‌هایشان درآورد، انگار اصلا یک بار هم دستش به عروسک‌ها نخورده بود، بوی نو بودن می‌دادند. هر وقت بابا برایش عروسک می‌خرید نگهشان می‌داشت برای دخترش. یک بچه 6،7 ساله که عروسک‌هایش را برای بچه‌هایش قایم کرده. اما دیگر دلش نمی‌آمد بیشتر از این عروسک‌ها را چشم به انتظار بگذارد.
عروسک‌ها دلشان مامان می‌خواست.



یک دور سوراخ سمبه‌های ذهنتان را بگردید. ببیند کدام صفت بعد از دروغگویی قبیح و ناعادلانه ترین صفت دنیا است؟ ناعادلانه؟ به نظرتان به همین واژه ناعدالتی، وصله وقیح‌ترین نمی‌چسبد؟ مدت‌ها است که گرفتار ناعدالتی می‌شوم، انگار درون یک دوره ناتمام و تکرار شونده‌ی بی‌عدالتی افتاده باشم. یک بار سرکلاسی شجاعت به خرج دادم و میان آن همه سبیل و گردن کلفت بلند شدم و بی‌عدالتی استاد را توی صورتش کوباندم، مردک که جوابی برای حرف‌هایم نداشت، مرا از آن درس آبکی انداخت و من هنوز نمی‌دانم چرا آدم‌ها در مقابل پایی که روی صورتشان کوبیده می‌شود سکوت می‌کنند؟! غم نان دارند یا وحشت جان؟! نمی‌دانم اما من ظرفیت حرف ناحق را ندارم، ظرفیت دیدن و سکوت کردن ندارم، ناعدالتی قلب مرا می‌شکند، آدم‌ها را از نگاهم می‌اندازد و خاطرات خوبشان را در ذهنم تکه تکه می‌کند. هزار سوال در ذهنم هست که هرگز به پاسخ‌شان نرسیده‌ام؛ مثلا اگر از عهده‌ی انجام کاری برنمی‌آییم چرا قبول زحمت می‌کنیم؟ اگر تنها مشکل خودمان مشکل است و توان درک مشکل دیگری را نداریم، چرا اوضاع را برای بقیه جهنم می‌کنیم؟چرا نمی‌فهمیم مردم مسئول بی‌مسئولیت بودن ما نیستند؟ نمی‌فهمیم رفیق وظیفه‌اش کشیدن جور ما نیست، نمی‌فهمیم وقتی جواب محبت رفیق را با بی‌محبتی می‌دهیم آدم‌ها حق دارند سرد بشوند، حق دارند دوستمان نداشته باشند، حق دارند سکوت کنند و ندیدمان بگیرند.
نمی‌دانم رفیق، مرگمان چیست.
مرگمان چیست که ادعایمان می‌شود
مرگمان چیست که عادل بودن را یاد نگرفته ایم.



نزدیک ۶صبح است و من هنوز توی تخت از این پهلو به آن پهلو می شوم. چند هفته ای است سرم شلوغ تر از قبل شده. بیشتر پول در می آورم. چند موقعیت کاری خوب را رد کرده ام و ایضا چند خواستگار خوب تر را. می دانید برعکس آدم های دیگر پول و کار و خواستگار همیشه دنبالم می آیند. مامان می گوید چرا مثل بقیه دخترها رفتار نمی کنی. باید از خدایت باشد که هر چه سنت بیشتر می شود خواستگار بیشتری پیدا می‌کنی! غمگین می شوم که چرا برای مامان یک دختر عادی نیستم. چرا هزار سال است تمام عمرم را گذاشته ام برای تجربه تنها یک روز عاشق شدن.

*یکم غمگینم، خوندن این مطلب شما رو هم غمگین می‌کنه، پیشنهاد می‌کنم به خوندن ادامه ندین :)

ادامه مطلب

همین که پشت فرمان ماشین می‌نشینم، پشت پرده افکارم تبدیل به میدان جنگ می‌شود. آدم‌ها از ناکجاآباد مقابل کاپوت ماشینم پرتاب می‌شوند و من تک تکشان را زیر می‌گیرم. همین وضعیت گاه و بی گاه توی خواب هم به سراغم می‌آید. یک ماشین ترمز بریده، وسط اتوبان می‌مالد به در و دیوار و جدول و ماشین‌های لاین‌های اطراف و خودم که محکم فرمان را توی مشت گرفته‌ام و از وحشت آب می‌شوم زیر صندلی. برعکس نوجوان‌های دیگر، هرگز علاقه‌ای به رانندگی نداشتم، به ضرب و زور راهی آموزشگاه رانندگی شدم و خلاف دور سه فرمان، با چشم بسته پارک دوبل را یاد گرفتم. اما همین که پایم سر می‌خورد روی گاز یا آفتاب و نور بالای ماشین عقبی مردمک چشمم را سوراخ می‌کند، موسیقی که پخش می‌شود، یک عده بچه کودکستانی می‌ریزند وسط تارهای اعصابم به بالا و پایین پریدن و  عنان همه چیز از دستم در می‌رود. آن وقت مجبورم یک ماشین بیکار را در پارکینگ خانه رها کنم و تا ایستگاه اتوبوس پیاده گز کنم. بعدش مترو و باز هم اتوبوس و یک شهروند درجه یک که به پاکیزگی هوا، کمک می‌کند و هیچ تقدیری از او به عمل نمی‌آید. حرفش که می‌شود می‌گویم خانم‌ها را چه به رانندگی! ما باید راننده داشته باشیم، یک نفر که در اتومبیل را برایمان باز کند و پشت سرمان اهسته ببیند. من چرا باید دنده یک و دو عوض کنم، استرس کشتن و کشته شدن داشته باشم و نتوانم با چشم‌های بسته سرم را روی پشتی تکیه بدهم و تا رسیدن به مقصد، با آهنگی که پخش می‌شود به رویاهایم فکر نکنم؟! اصلا من دلم می‌خواهد کل شهر را با دوچرخه‌ام رفت و آمد کنم و در رویایی‌ترین حالت ممکنش یک اسب قهوه‌ای سوخته‌ی که پاهای کشیده‌ای هم دارد و از زانو به پایین مشکی است، داشته باشم. با همان حیوان نازنین از روی تمام ماشین‌های شهر بپرم و خیالم راحت باشد که نه آدمی را زیر می‌گیرم، نه هوا را الوده می‌کنم و نه خودم را تو یک قوطی چهار گوش حبس کرده‌ام. بابا تحلیل‌های صدمن یک غاز مرا که می‌شنود و مقاومتم را که می‌بیند، لبخندی میزند و می‌گوید: 
«که دوست داری با اسبت وسط خیابون پرسه بزنی؟ پس باید برات بگردیم، یکی رو پیدا کنیم که اسب زیاد داشته باشه. پسر کدخدا چطوره؟»

یک هفتس با مامانم یک سریال کره‌ای به اسم «who you came from the stars» رو شروع کردیم. پسره با یک سفینه فضایی برای انجام یک سری تحقیقات، برای یک دوره 400 ساله به زمین اومده. الان که فقط 3 ماه تا رفتنش وقت باقی مونده، عاشق شده. بنده خدا نشست کلی فسفر سوزند که چیکار کنم چیکار نکنم، آخرش گفت دیگه چاره چیه، میرم بهش واقعیت رو می‌گم که دیگه بیخیال ما بشه. رفت به دختره گفت آقاجان من آدم فضاییم از فضا اومدم، الانم وقت رفتنم رسیده و باید برم.

فکرم یهو رفت سمت سناریوهایی که ملت برای پیچوندن همدیگه به کار می‌برن:
دارم میرم سربازی(نمی‌خوای بری بمیری که انشالله)
بابام زورم کرده که باید ازدواج کنی(خواستگار خَر پول براش اومده)
من لیاقتتو ندارم(اون که صد در صد)
مریضی لاعلاج گرفتم(تو به مرض دروغگویی و مرده غریبم گیری دچار بودی از اولشم)
می‌خوام برم خارج(طرف تو شهر خودش با کارت شناسایی راه میره یه وقت به عنوان تروریست نگیرنش، میگه می‌خوام برم خارج!)
من تسخیر شدم( اینو برای روز مبادا اختراعش کردم :)) )

ادامه مطلب

دلم خیلی وقت است لک زده برای یک عروسی درست و حسابی، از این‌هایی که واقعا عروسی است، نه این دورهمی‌های متین و موقری که گرد هم می‌نشینند، میوه پوست می‌گیرند و تا زمان شام گه گاهی برای سلامتی عروس و داماد صلواتی می‌فرستند. دلم لک زده برای این‌که توی خیابان، بین ده ها ماشین که راننده و مسافرانش چهره‌هایشان آشناست، گیر بیفتم. دلم می‌خواهد وسط خیابان رقصیدن عروس و دامادها را تماشا کنم و قلبم آب شود از روشن و خاموش شدن چراغ‌های راهنما روی دامنی که بی‌نهایت است و سپید. دلم می‌خواهد مثل قدیم پشت سر خاله بشینم و به دست‌هایش که با آهنگ پرنده می‌شوند به آسمان می‌روند چشم بدوزم. کف دست‌هایم را محکم به هم بکوبم سعی کنم صدای کف زدنم بلندتر از دیگران باشد. دلم لک زده برای آن وقت‌هایی که کفش‌های پاشنه بلندم را از داخل جعبه‌هایشان بیرون می‌کشم و مثل ندید پدیدها 5 دقیقه با هر کدامشان می‌رقصم. از بین پیراهن‌هایی که سخت در آغوش هم فرو رفته‌اند، یکی شان را از رخت آویز بیرون بکشم. موهایم را دورم بریزم و برای هرکسی که می‌پرسد: «گرمت نمی‌شود؟» سرم را تکان بدهم تا گوشواره‌های لنگ و بلنگم را بهتر ببیند. همین که پایم به تالار رسید و وارد رختکن که شدم با صدای موسیقی خودم را تکان دهم،چادر و مانتو و هرچه که نامش حجاب است را توی کمدی فرو کنم. سرخ‌ترین رژ لبی که ماه‌هاست فرصت خودنمایی نداشته است را از جعبه تاریک و تنگش بیرون بکشم و لطیف ترین نقاط صورتم را پر رنگ کنم. با تیزی سر زبانم، پهنی پشت انگشت شستم را خراش دهم و مقابل آینه، رطوبت سر شستم را روی گونه‌ام محو کنم. آن وقت سرم را برگردانم و مامان را ببینم که خیره و خندان نگاهم می‌کند و می‌گوید: «اگه اداهات تموم شد بریم تو» 


سیستم بدن من نسبت به همه جور آهنگی به صورت غیر ارادی واکنش شدیدی نشان می‌دهد. از همین رو نوعی اعتیاد خاص به گوش دادن موسیقی در زندگی شخصی من وجود دارد. به همین علت اغلب هم زمان با انجام هر کاری یا هدفون توی مجرای شنواییم فرو کرده‌ام یا اگر بابا خانه نباشد صدای باند‌ کوچکی که برای لپ تاپ خریده‌ام، اتاق را برداشته است. اگر مامان و صادق هم نباشند به پخش کننده‌های قوی‌تری متصل می‌شوم و برای خودم یک پارتی یک نفره ترتیب می‌دهم و پدر همسایه پایینی و هوای مطبوع خانه را در می‌آورم
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت لاراول در تهران Grady ديار عاشقان خورشید تاریکی شیکترین وارزانترین لباسهای مجلسی در اصفهان Krystal وبلاگ شخصی مداح و خواننده انقلابی کربلایی اسماعیل ارندان 09168981577 پارس پیما